«تا سپیدهدم» از آن بازیهایی است که برای نهایت لذت بردن از آن باید یک سری پیش نیاز را رعایت کنید: آن را جدی نگیرید. هنگام بازی کردن بیش از دو-سه نفر باشید. چیپس، تخمه و پیتزا به اندازهی کافی برای ۱۰ ساعت تهیه کنید. اگر مبلتان از تلویزیون دور است، دکور خانه را برای چند ساعت هم شده بهم بریزید و کاناپه را به تلویزیون نزدیک کنید. روی آن ولو شوید و خاموش کردن چراغها یادتان نرود. چرا؟ خب، «تا سپیدهدم» بازی ترسناکی است که در آن باید برای حفظ بقای یک مشت شخصیتهای جوان و احمق تلاش کنید، به جایشان تصمیمگیری کنید و در کلبهای تجملاتی دورافتادهای در عمق کوهستانهای سرد و تاریکِ بریتیش کلمبیا، با وحشتها و تهدیداتِ بیرون و داخل روبهرو شوید؛ تهدیداتی که دنبال کوچکترین فرصتی میگردند تا شما را گوشهای گیر بیاندازند و با ماچه گردنتان را قطع کنند، دل و رودههایتان را پخش زمین کنند یا از ترس طوری زهر ترکتان کنند که دُمتان را روی کولتان بگذارید و بزنید به چاک! اما این نیروهای تهدیدبرانگیز کور خواندهاند و حسابی اشتباه میکنند، چون اگر درست یادم باشد، قواعد ژانر اسلشر میگوید: شخصیتها در برخورد با هیولاها و دیدنِ تکهتکهشدنِ دوستانشان، شاید شلوارشان را خراب کنند، اما با عزمی راسخ و اعتمادبهنفسی به سقف چسبیده، به حرکتشان به سوی جلو ادامه میدهند. انگار از بودن در قالب قربانی و شکار لذت میبرند یا از بیماری کمیابِ خود«رمبو»پنداری رنج میبرند و خودشان خبر ندارند!