آخرین نگهبان به عنوان یک بازی داستانمحور، وظیفهاش را تمام و کمال انجام میدهد. داستان بازی روحتان را به پرواز میآورد با خودش به جاهایی میبرد که شاید حتی انتظارش را نداشتهاید. شاهکار اینجاست که اوئدا با یکی دو صفحه دیالوگ و خلق تنها دو کاراکتر، توانسته کاری کند که غرق در دنیای بازی شوید و دیگر از خودتان نپرسید این موجود اصلاً ماهیتش چیست. حالا خبر خوب این است که این دنیای مرموز که شما را عاشق خودش میکند، در انتها کارتهایش را رو میکند و دیگر در دنیایی از سوالات بیجواب رها نمیشوید. داستان از ابتدا تا کاتسین نهایی روی روندی منطقی روایت میشود که ساختار محکمی دارد و گرچه بعضی جاها بنا به ضرورت «بازی بودن» شاید اتفاقات غیرضروری و اضافهای بیافتد، اما مخاطب را همراه خود میکند و او را به میزان کافی در هر مرحله از لحاظ اطلاعات تغذیه میکند.
پسرک خود را در غاری مییابد که مشابهاش را تاحالا ندیده و هیچ به خاطر نمیآورد که چه کسی، کجا و چگونه این نقش و نگار را روی بدنش کشیده است. اما همهی نگرانیهای او وقتی چشمش برای اولین با به «تریکو» میافتد رنگ میبازند و جای خود را به پرسشی عظیم میدهند. این احساسات نه با دیالوگ، نه با موسیقی و نه حتی با بازیگری و حالات صورت القا میشود. آخرین نگهبان توانسته با کمترین ابزار ممکن حسهای متفاوتی را در بازیکن برانگیزد. حسهایی که هرچه جلوتر میروید قویتر و واقعیتر میشوند. همان ابتدا که زخمهای تریکو را مداوا و به او کمک میکنید تا از جایش بلند شود، رابطهای فرازمینی شکل میگیرد که در طول ماجراجویی آن دو بسیار بالا و پایین میشود و پیچ و تاب میخورد. ما، تریکو و پسرک ناخواسته وارد ماجرایی میشویم که سرشار از ناگفتههاست و وقتی هم که به چیزی شبیه جواب میرسیم، تنها سوالهای بیشتری ذهنمان را مشغول میکند. دنیای آخرین نگهبان بیرحم نیست اما سختگیر و جدی است و برای رسیدن به رهایی، باید چالشهای زیادی را از سر بگذارنیم.