۸ نکته جذاب و مخفی The Last of Us که احتمالا نمی‌دانستید

شاید تصور کنید که تمام حرف‌های فرنچایز فوق‌العاده the last of us را می‌دانید؛ اما احتمالا تاکنون به این ۸ نکته جالب بازی توجه نکرده‌اید. با ما همراه باشید

در بطن و طول ماجراجویی‌های جوئل و الی در سرزمین قصه ما، یعنی The Last of Us، نکات بسیار مهم و پنهانی خوابیده‌اند. نکاتی که تنها با بررسی اجمالی‌شان بیدار می‌شوند و مفاهیم آموزنده خود را در درون ما تزریق می‌کنند.

با ما همراه باشید تا درس‌های آخرین بازمانده از ما را در خود بیدار کنیم…

 

  • ۱- اعتماد و تغافل
  • ۲- غیرتمندی
  • ۳- لبخند حتی در سخت‌ترین و بحرانی‌ترین شرایط
  • ۴- هدفمندی و وابستگی در زندگی
  • ۵- حتی بی‌ارزش‌ترین‌ها هم ارزش دارند
  • ۶- دردهای هیچ کس قابل درک نیستند
  • ۷- هرکسی فکر می‌کند که راهش درست است
  • ۸- بخشش
  • چه بسیارند عبرت‌ها، و چه اندکند عبرت گرفتن‌ها …


    ۱- اعتماد و تغافل

    آیا صحنه دردناک پایان The Last of Us 1 را به یاد دارید؟ زمانی که جوئل در برابر الی قرار گرفته بود و الی می‌گفت: «قسم بخور… قسم بخور که تمام چیزهایی که از گروه کرم‌های شب تاب (Fireflies) گفتی حقیقت بودند.» و سکوت و درنگی مرگبار که در ثانیه‌های کوتاهی بر فضا حاکم شد…

    – قسم می‌خورم.

    انتظار داشتم الی واکنشی تند نشان دهد، مخالفت کند یا اعتمادش را نسبت به جوئل دیگر از دست بدهد؛ ولی الی این کار را نکرد.

    چنین امری نشان دهنده مفهوم زیبایی است به نام تغافل. شاید فکر کنید دارم می‌گویم الی غفلت کرد و متوجه دروغ نشده بود. اما نه! زیرا تغافل یعنی چشم‌هایت را بر برخی مسائل از عمد ببند. می‌دانی که فلانی دروغ می‌گوید، خود او هم می‌داند، لیکن گذشت کن و این بار چشم‌هایت را ببند.

    بله، الی می‌توانست بی‌تردید مچ جوئل را بگیرد و بگوید:

    – دروغ می‌گویی!

    و بعد تصور کنید که چه جار و جنجالی به پا می‌شد. چه دردسرها و اعصاب خردی‌های بیهوده‌ای به دنبالش می‌آمد و فضا را مخرب می‌کرد. پس الی بهترین کار را انجام داد. چشمانش را بست و پذیرفت. چون نمی‌خواست آبرو و عزت جوئل (به عنوان کسی که برایش پدری می‌کند) و حتی خودش پایمال شود.

    درست مانند یک معلم که گاهی از ننوشتن تکالیف و بهانه‌های عجیب و غریب دانش آموزانش می‌گذرد و به ادامه معلمی خویش می‌پردازد. به راستی که گاهی تغافل ضروری است تا یک دوستی یا عشق هرگز خدشه‌دار نشود.

    ۲- غیرتمندی

     

    غیرت حالتی انقلابی در آدمی می‌باشد که او را از حال نرمال و عادی‌اش خارج می‌کند. به گونه‌ای که برای دفاع و انتقام از کسی که به ارزشمندترین‌های زندگی‌اش تجاوز کرده، از خود بیخود می‌شود و حتی حاضر به فداکاری نیز هست. موضوعی که به عینه در The Last of Us به ما نشان داده شد. مشاهده کردیم که جوئل حس غیرت خاصی نسبت به الی پیدا کرده بود و او را مثل دختر خود می‌دانست.

    غیرتمندی جوئل زمانی نمایشش را به اوج خود می‌رساند که الی را بر تخت بیمارستان انداخته‌اند و قرار است به نوعی مغز این کودک معصوم را متلاشی کنند. اینجا بود که جوئل دیگر جوئل قدیم نبود. یعنی این بار انگار برایش ماجرا متفاوت بود.

    ماجرا، ماجرای یک دگرگونی درونی بود؛ انقلابی از سمت جوئل. منقلب شدن این مردِ مردِ (مخالف واژه نامرد) تا حدی پیش رفت که دزدانِ ارزشمندترین مورد زندگی‌اش را به آن دنیا فرستاد و برای مدت کوتاهی تبدیل به یک Max Payne شد. شاید البته چنین عبارتی یک تشبیه نمونه نباشد؛ اما تقریبا حق مطلب را ادا می‌کند.

    ۳- لبخند حتی در سخت‌ترین و بحرانی‌ترین شرایط

     

    شیطنت‌ها و شوخی‌های بامزه الی در مسیر داستان، روند حزن انگیز ماجرا را دگرگون می‌کرد. وقتی که سکوت بین کاراکترها حکم فرما می‌شد، ناگهان الی چیزی می‌گفت و بهترین دیالوگ‌هایش  وقتی بود که حرفش میزان معتدلی از شوخی‌ها را داشت.
     

    مثل زمانی که جوئل در هتلی خرابه درحال گشتن بود و الی به پشت میز منشی هتل رفت؛

    – بفرمایید! خوش آمدید! چه اتاقی را می‌خواهید برایتان رزرو کنم؟

    حال آنکه اصلا آن هتل خرابه اتاقی نداشت و به هیچ وجهی هم نمی‌شد نام آن را اصلا هتل گذاشت.

    یا هنگامی که در ماشین همراه جوئل بود و دوباره شیطنت‌های خاص خودش را بروز داد.

    – I’m just messing with you…

    همه اینها در حالی هستند که حال و هوای محیط، اتمسفری وخیم و ترسناک بود. شاید حتی هیچ نور امیدی وجود نداشت. گویا تمام مردم قصه ما می‌دانستند که دیگر زندگی، زندگی نیست؛ بلکه بقا و تلاش برای زنده ماندن است. و باید اعتراف کرد که زنده ماندن با زندگی متفاوت می‌باشد.

    اما الی نشان داد که حتی در چنین محیط‌هایی می‌توان خندید و شاد بود. می‌توان لبخند زد و سنگینی جوّ را از بین برد.

    شما دوستان را نمی‌دانم. اما به نظر شخصی خودم، بهترین لحظه‌ها همان موقعیت‌هایی بودند که الی شوخی می‌کرد و لبخند را هم بر لبان جوئل، و هم بر لبان ما می‌نشاند.

     

    ۴- هدفمندی و وابستگی در زندگی

     

    می‌خواهیم رابطه هنری (Henry) و سم (Sam) را با رابطه جوئل و سارا مقایسه کنیم. البته که اولی از جنس برادری و دومی از جنس پدر و فرزند است؛ اما اتفاقا این تفاوت در جنس رابطه می‌باشد که به ما در طول داستان نکته جالبی را گوشزد می‌کند.

    یکی از ناراحت کننده‌ترین صحنه‌ها وقتی بود که فهمیدیم بایستی دیگر با کاراکتر سم قلباً خداحافظی کنیم؛ یعنی زمانی که جای گزش زامبی‌ها را بر پای او دیدیم. گزش موجب شد سم نیز تبدیل به یک زامبی مضطرب بگردد و به الی حمله‌ور شود. حمله‌ای که با شلیک گلوله و قتل سم پایان یافت. هنری، برادر بزرگتر او، تحت شوک مرگ برادر کوچکش قرار گرفت و متاسفانه در جا خودکشی کرد.

    و حالا طرف دیگر مقایسه‌مان را بیایید تا پیگیری کنیم…

    هنگامی که سارا کشته شد، جوئل برایش باورکردنی نبود و چشم‌هایش پر از اشک شد. صحنه‌ای احساسی که نشان می‌داد جوئل واقعا منقلب شده است. اما در ادامه داستان می‌بینیم که این مرد درد و غمش را در قلبش نگه داشته، ولیکن هنوز بر خود مسلط است و نشانی از رفتارهای غیرعقلانی ندارد.
     

    متوجه شدیم که هنری برخلاف جوئل بر احساسات و اعصاب خود نتوانست مسلط بماند و دست به خودکشی زد. درحالی که جوئل دختر کوچکش را از دست داد (موردی که نسبت به از دست دادن برادر کوچکتر احساسی‌تر و تحریک کننده‌تر است، چیزی که تنها یک پدر درک می‌کند)؛ ولی به هیچ وجه خودکشی را راه حل زندگی ندانست و به راهش ادامه داد.

    اگر چه هنگام نزدیکی الی به مرز مرگ، جوئل کاملا تغییر کرد؛ ولی دلیل آن ترسی نوستالژیک بود که در ذهن او می‌چرخید: «از دست دادن دخترش» و بدون شک اینجای کار دیگر مسئله خیلی فرق می‌کند. چرا که اینجا دیگر مسئله غیرتمندی است.

    چنین مواردی نشان دهنده تفاوت در هدفمندی و وابستگی افراد است. برخی از وابستگی‌ها می‌توانند بگذرند یا از دست دادن آنها را تحمل کنند. اما برخی توان تحمل و صبوری بر مشکلات سخت را ندارند و خودکشی می‌کنند. اینکه بگوییم خب کسی را نداشت، پس خودکشی منطقی است، نشان دهنده بی‌هدفی در زندگی می‌باشد. بالاخره قرار بود این فلانی روزی از او جدا شود (یا با ازدواج، یا با وفات، یا …)، پس چنین کاری تنها به دلیل فشار احساسات و شوک روی داده و به هیچ وجه قابل توضیح نیست.

    ۵- حتی بی‌ارزش‌ترین‌ها هم ارزش دارند


     

    شاید به نظرتان چنین نکته‌ای مضحک و بی‌اهمیت باشد. اما اینکه در فضای بازی با پیدا کردن اشیایی که به اصطلاح می‌گوییم “خرت و پرت” می‌توانیم سلاح و موارد مختلف را بهبود ببخشیم یا مورد تازه‌ای را بسازیم، گویای مفهوم جالبی است. یعنی همان مفهومی که عنوان این قسمت می‌گوید؛ حتی بی‌ارزش‌ترین‌ها هم ارزش دارند.

    البته احتمال می‌دهم که اگر دنیای بازی خدای ناکرده واقعی بود، دنبال چنین وسایل پوچ و بی‌ارزشی نمی‌رفتیم. چون گمان می‌بردیم تنها فایده اینها این است که بار را بر دوش سنگین‌تر نمایند. ولی بازی ما را به جمع کردن آنها تشویق می‌کند تا بتوانیم روند پیشروی را برای خود آسان‌تر کنیم. پس ما را به کاری وا می‌دارد که درواقع در دنیای حقیقی اصلا انجام نمی‌دهیم!

    از همه اینها بگذریم، یک عبارت مشهور هست که می‌گوید: «حتی یک ساعت خراب [و بی‌ارزش] هم دوبار در روز زمان را درست نشان می‌دهد.»

    ۶- دردهای هیچ کس قابل درک نیستند

     

    چنین حرف‌هایی را چندین بار در فضای آخرین بازمانده از ما شنیده‌ایم. همه معتقد بودند دردهایی را کشیده‌اند و دیده‌اند که هیچ کس نمی‌فهمد و درک نمی‌کند. تمام شخصیت‌ها یا باور داشتند که دردهایشان با فلانی هم‌وزن است یا آنکه سنگین‌تر است.

    بخواهیم ذکر کنیم، شروعش با الی خواهد بود که دوستش را از دست داد و در صحنه‌ای دیگر، او را در حال دعوا با جوئل می‌بینیم. منظورم زمانی است که خودسر جمع جوئل و تامی را رها کرد و با اسبی آنجا را بی‌خبر و بی‌صدا ترک نمود. وقتی جوئل، الی را در خانه‌ای پیدا می‌کند، دیالوگ غم انگیزی آغاز می‌شود.

    – من دختر تو نیستم…

    تا حدی بحث پیش می‌رود که جوئل عصبانی می‌گردد و با قاطعیت می‌گوید: «تو نمی‌دانی [غمِ] از دست دادن (Loss) یعنی چه.» چیزی که الی نیز نسبت به خود جوئل اعتقاد دارد!

    یا در جایی دیگر، هنگام دعوا میان مارلین و جوئل باز هم شاهد چنین صحنه‌ای هستیم. مارلین فکر می‌کند او دردهایش اگر بیشتر از دردهای جوئل نباشند، حداقل برابر هستند؛ ولی جوئل باور برعکس آن را برای خودش دارد!

     

    مسئله اینجاست که در حقیقت نیز همین وقایع رخ می‌دهند و واقعا این دیالوگ‌ها مصنوعی نیستند. چرا که در عالم خارج از داستانمان نیز هرکسی فکر می‌کند دردهایش از بقیه بیشتر و بدتر هستند.

    مثلا به احتمال کم یا زیاد شاهد چنین بحث‌هایی پوچ و بیخود بوده‌اید که وقتی شخصی می‌گوید: «دیشب خیلی کم خوابیدم و الان خسته هستم.»، ناگهان فرد مقابلش می‌گوید: « خوب شد که تو دیشب خوابیدی؛ من اصلا نتوانستم بخوابم و…» بعد هم هزاران درد را ردیف و مرتب می‌نماید تا بگوید که بدبخت‌تر و دردش بیشتر است. چنین مقایسه‌هایی شاید منطقی به نظر برسند و گمان ببریم که صحیح هستند. ولی درواقع این گونه نیست.

    هرکدام از انسان‌ها ظرفیت و روان خاص خودشان را دارند. به فرض شاید تشنگی ۲۴ ساعته برای یکی موجبات عذاب و مشقت را بیاورد، اما برای دیگری قابل تحمل و مسئله کوچکی باشد. افزون بر این، در مورد عدالت احتمالی طبیعت در دردهای انسان‌ها پیش‌تر بحثی کرده‌ام و پیشنهاد می‌کنم نگاهی به باب چهارم آن بیندازید: “دارک سولز یعنی زندگی؛ نگاهی متفاوت به ارواح تاریک“.

    به هروجه، به جای این بحث‌های بیهوده و بی‌نتیجه آدمیان، چقدر عالی می‌شد اگر که هرکسی با دیگری همدردی می‌کرد و صحبت یا دعوا بر سر اینکه چه کسی دردش زیادتر است را به کناری می‌گذاشت. انسان نیازمند عشق و محبت است؛ نه اثبات و استدلال دردها به این و آن.

    ۷- هرکسی فکر می‌کند که راهش درست است

     

    بدترین لحظه‌ها برای آدمی وقتی است که بدون هیچ تحقیقی صرفا فکر می‌کند که کارش درست است. مثلا در The Last of Us 2 گروه‌های مختلفی را شاهد هستیم که هرکدام اهداف معینی دارند. ولیکن همه‌شان فکر می‌کنند حق با خودشان است. جالب‌تر اینکه جز جنگ، مکر یا حیله، راهی برای ارتباط با یکدیگر ندارند و مشخصاً با توجه به اخلاق هرگروه، حتی مذاکره نیز پاسخگو نیست.

    حتی در فضای دوستانه هم شاهد چنین اختلافاتی هستیم (البته اختلاف به معنای دعوا را نمی‌گویم). مثل الی که اعتقادی به مذهب دینا (Dina) ندارد و باوری به نتیجه بخش بودن عبادات او نشان نمی‌دهد. با وجود اینکه دینا معتقد است عبادات ثمر دهنده هستند و یک خمسه یهودی نیز با خودش دارد که به الی می‌بخشد.

    در مثالی که زدیم، الی یقین دارد که راهش درست است. لزومی به داشتن مذهبی مثل دوستش دینا نمی‌بیند. دینا هم باور دارد راه درستی را در پیش گرفته و فکر می‌کند دین و مذهب همیشه لازم و ضروری هستند تا انسان به یاری خداوند نجات یابد. اما کدام یک درست می‌گویند!؟ فکر می‌کنم این مطلبی می‌باشد که مخفیانه قرار است در ذهن ما شکل بگیرد.

    در چنین وضعیتی، ما باید به جای آنکه به کاغذ پاره‌ها و تکه اطلاعاتی که از این و آن شنیده اکتفا کنیم، خودمان دست به کار شویم و تحقیق کنیم. به صورتی که هم حرف‌های مخالفان باورمان را کامل بررسی نماییم، هم حرف‌های موافقان باورمان را بخوانیم. البته در این مسیر متاسفانه هستند برخی که تنها سوال می‌پرسند؛ ولی همان طور که گفتم، تنها سوال می‌پرسند و واقعا یا به دنبال جواب نیستند، یا منتظرند جواب خودش با پای خودش بیاید (حالتی از تنبلی یا تدافع در بحث).


    ۸- بخشش

     

    ابی (Abby) هرگز قصد بخشیدن قتل پدر خویش را نداشت؛ تا حدی که به شکلی فجیع جوئل را به قتل رساند. آن هم جلوی چشمان الی بیچاره که هیچ کاری جز ناله و تمنا نمی‌توانست انجام دهد…

    – Joel! Get up! … Joel! Get up!
     

    تنها این نبود. آخر الی دردهای دیگری را هم چشید و احتمالا اگر شخص دیگری بود تا سر حد جنون هم پیش می‌رفت. اما این دختر آدم چنین حرفی نبود. شاید در آخر ماجرا با ابی جنگید، ولی عاقبت او را بخشید و برخلاف تهدیدی که از زبان ابی شنیده بود، قصد کشتن را از سرش بیرون کرد.

    اکنون به نظر شما آیا سخت‌ترین لحظه برای آدمیزاد هنگام بخشش نیست؟ چه کسی قاتل پدرش را می‌بخشد؟
    چه بسیارند عبرت‌ها، و چه اندکند عبرت گرفتن‌ها …

     

    اگر از یک بازی ویدیویی حمایت می‌کنیم، باید اول نشان دهیم که آن را درک کرده‌ایم. بایستی نشان دهیم که ما مفاهیم و نکته‌های بازی را یاد گرفته‌ایم. نیل دراکمن با نبوغ و استعدادش چنین داستان‌های شگفتی را بیهوده نیافریده. بلکه قصد داشته به ما درس‌هایی مهم از زندگی را بیاموزد.

    متاسفانه در صنعت گیمینگ، مقصود نیل دراکمن در هدف ننشست و به خطا رفت. مشخصاً همه دیدیم که عده بسیاری برای بازیگر ابی اندرسون تهدید قتل فرستادند؛ درحالی که درک نکردند حتی خود الی نیز در فضای مَجاز بازی او را بخشید! اکثریت نشان دادند که بازی را چیزی جز اسباب بازی کودکانه‌شان ندیدند.

     

    حقیقت تلخ این است که چه بسیارند کسانی مدعی که الی و جوئل را شخصیت‌های محبوب خودشان می‌دانند و عکسشان را همیشه جلوی خود می‌گذارند، ولی نه تنها بویی از اخلاق، مرام، منش و بخشش آن دو نبرده‌اند، بلکه حتی مایه ایجاد تنفر از آن دو می‌شوند؛ مسئله‌ای که در دعواهای جامعه گیمینگ به شخصه آن را دیده‌ام.

    آنها متاسفانه نه حاضرند تغافل کنند، نه حاضرند در سختی‌ها لبخند سالم بزنند، نه حاضرند کوچکترین موردی را ببخشند و نه حاضرند که…